تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:26 | نويسنده : ss
کیست که از خلال مبارزه به چیزی رسیده باشد
جز درد؟ - جز شکست؟
پس،  فرار نکن،  بلکه بیدار شو.
با فرار کردن مجبوریم همیشه فرار کنیم.
و این فرار پایانی نخواهد داشت.
آگاهی ،  آزادی ست.
نه ترس،  نه خشم، نه خصومت نه عصیان.
تنها معرفت  و شناخت است که آزادی ست.
 
یک فنجان چای/اشو


تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:26 | نويسنده : ss
در هرکاری که میکنی و به هرچه می اندیشی عمیقا وارد شو،واقعیتها را بیرون بکش و اجازه نده که تفسیرها و واژه ها مانع دیدن حقیقت شوند. واقعیتها را بشناس افسانه ها و دروغها را نمیتوان شناخت. #اشو


تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:26 | نويسنده : ss


تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:21 | نويسنده : ss
آدم دلش تنگ میشه برای کسی که
دوسـ....


تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:21 | نويسنده : ss

عشق در دل ماند و یار از دست رفت

دوستان دستی که کار از دست رفت

ای عجب گر من رسم در کام دل

کی رسم چون روزگار از دست رفت

بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

کاندر این غم هر چهار از دست رفت

عشق و سودا و هوس در سر بماند

صبر و آرام و قرار از دست رفت

گر من از پای اندرآیم گو درآی

بهتر از من صد هزار از دست رفت

بیم جان کاین بار خونم می‌خورد

ور نه این دل چند بار از دست رفت

مرکب سودا جهانیدن چه سود

چون زمام اختیار از دست رفت

سعدیا با یار عشق آسان بود

عشق باز اکنون که یار از دست رفت



تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:21 | نويسنده : ss
عالیه!!!
فقط 
کافی آدم چشماشو ببنده و ...

 


تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:21 | نويسنده : ss
امشب
وقتی داشتن بچه ها حرف میزدند
یه لحظه ساکت شدم
و سعی کردم
فقط
"ببینم"!!!
از خودم 
ناراحتم 
که چرا نمی تونم
خوبی ها و زیبایی ها دیگران رو 
"ببینم"
حس میکنم
وجودم 
خواب آلوده!!!
هی چشماش بسته میشه
هی تار میشه همه چیز
اما 
من نباید
خوابم ببره!!!
باید
بیدار باشم
تا
ببینم
زیبایی ها و خوبی های
دیگران رو





امشب حرفهای ناراحت کننده ای شنیدم
صحبت از این بود که
فلانی با فلانی
سر یک موضوعی به اختلاف خورده اند
و  دچار کدورت نسبت به هم شده اند
من با یک نفرشون کمی صحبت کردم
اما دیدم به شدت از دست طرف مقابل گله مند بود!!!
خواستم بگم
محبت!!!
میم 
رو که خواستم بگم
سکوت کردم
چون ...


تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:21 | نويسنده : ss

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود


خیام


تاريخ : 27 بهمن 1395 | 7:21 | نويسنده : ss
بعضی وقتا 
دوس دارم پیش خودم اعتراف کنم
به 
سنگینی های وجودم!!!
این نوشته ها رو نمی خوام پاک کنم
میخوام ببینمشون و خودم از خودم عبرت بگیرم


دیشب دیر خوابیدم
ساعت تقریبا
2:30 بود
صبح میخواسم
7 بیدار بشم که
مطالعه کنم
اما خوب 
خواب
منو با خودش می برد
همین موقع بود که
گوشی"ح" زنگ زد
و من میدونستم که خوابش سنگینه!
و به سختی با صدای 
گوشی بیدار میشه!
اما هر چه سعی کردم بلند بشم
بیدارش کنم
نشد ...
این همه سنگینی وجود واقعا طاقت فرساست ...
...
صدای کبوترا صبح
از پشت پنجره میومد
منتظر بودن که برم براشون دونه بریزم
اما بازهم
نتونستم ...
و خوابیدم!




من واقعا دوس ندارم اینقدر
وجود سنگین باشه
و امروز
از خودم
خجالت کشیدم!